تا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد

شاعر : عطار

پندار هستي تا ابد از جان و تن افتاده شدتا نور او ديدم دو کون از چشم من افتاده شد
شور جهان‌سوزي عجب در انجمن افتاده شدروزي برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شدرويت ز برقع ناگهان يک شعله زد آتش فشان
تا مرده بيخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شدچون لب گشادي در سخن جان من آمد سوي تن
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شدبرقي برون جست از قدم برکند گيتي را ز هم
دل کي نهد بر خويشتن آن کز وطن افتاده شدما چون فتاديم از وطن زان خسته‌ايم و ممتحن
کاندر گلوي وي دمي بند از رسن افتاده شدحلاج همچون رستمي خوش با وطن آمد همي
وآتش ز جان پر تفش در پيرهن افتاده شدساقي به جاي مصحفش جامي نهاده بر کفش
آزاد گشت از خويشتن بي خويشتن افتاده شدمي خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بي ما و من
يک لقمه‌اي برداشت او باز از دهن افتاده شدچون قوت ديگر داشت او زان صبر ديگر داشت او
چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شددر هيبت حالي چنان گشتند مردان چون زنان
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شددر جنب اين کار گران گشتند فاني صفدران
چون مي نيابد محرمي دل بر سخن افتاده شدعطار ازين معني همي دارد بدل در عالمي